۱۳۹۱ تیر ۳۱, شنبه

خاطره هفدهم / ***زینب پیغمبرزاده دانشجو و فعال حقوق زنان از سوئد خاطره اش را برای ما ارسال کرده است. تیر ۱۳۹۱



تمام سال های کودکی و جوانی مان را سرباز بودیم. سربازی که وظیفه داشت پرچم متحرک ایدئولوژی اسلام سیاسی باشد. البته ما سربازهای فرمانبرداری نبودیم.

در محله قدیمی مان- محله آذر قم - دختربچه های کوچک را می دیدم که چادرهای گلدارشان را به کمرشان می بستند و لی لی بازی می کردند، اما هنوز از اجبار خبری نبود. ۷ ساله بودم که رفتیم کرج. پوشیدن یونیفرم مدرسه اولین مواجهه من با حجاب اجباری بود.
عکس های کنار دریای خانوادگی مادرم، عکس های مدرسه، دانشگاه و مهمانی هایش را می دیدم و دلم می خواست مثل او لباس بپوشم.

دو سال بعد، از کرج به قم برگشتیم و چادر هم علاوه بر مقنعه و مانتو و شلوار بخشی از این یونیفرم شد. در دبستان چادرهایمان می توانست گلدار باشد به شرط آنکه گل ها هم تیره باشند.

به راهنمایی که رسیدم چادر مشکی اجباری شد. جدال بی پایانی همواره بر سر رنگ جوراب و کیف و کفش و کاپشن و ... در مدرسه در جریان بود. آن روزها بیرون که می رفتیم به خاطر روسری های رنگی ای که زیر چادرهایمان سر کرده بودیم از هر کسی چیزی می شنیدیم: از پیرزنی که فکر می کرد ما جوان ها را هروئینی می کنیم و از مردان جوانی که درباره رنگ روسری هایمان نظر می دادند و احساس بامزگی می کردند.

دانشجو که شدم دیگر از آن چادر دست و پا گیر خبری نبود. ساعت ها در پیاده روهای تهران قدم می زدم و احساس سبکی می کردم. همان هفته های اول یک روز در کتابخانه دانشکده نشسته بودم و آمار مهاجرت استان قم را برای درس جمعیت شناسی ام یادداشت می کردم. یکی از هم کلاسی های چادری ام هم کنارم نشسته بود. وقتی بلند شدم بروم ناخودآگاه چشمانم دنبال چادرم می گشت.

خوابگاه و دانشگاه هم جدال های بی پایانی خودش را داشت: بر سر لباسی که در محوطه خوابگاه یا در بالکن اتاق پوشیدم بودیم، قد مانتوهایمان، پاهای بی جورابمان و ... .

کمی بعد مثل خیلی از دوستانم تصمیم گرفتم به جای مقنعه با روسری به دانشگاه بروم. سه سال سوم را که تمام کردم، دو ترم محروم از تحصیل شدم. اتهامم علاوه بر ایجاد بلوا و آشوب در دانشگاه عدم رعایت پوشش اسلامی بود و استنادشان هم همین سر کردن روسری به جای مقنعه. همان سال بود که مثل خیلی از زنان دیگر ناچار شدم یاد بگیرم چگونه گشت های ارشاد را دور بزنم. حالا گشت ارشاد هم به شمار مزاحمین خیابانی اضافه شده بود.

اردیبهشت سال |هشتاد و شش| که به بند عمومی نسوان زندان اوین رفتم دختران جوانی را دیدم که به اتهام بد حجابی بازداشت شده بودند و گاه تا چند ماه در انتظار برگزاری دادگاه شان در زندان می ماندند. یکی از روشن ترین تصویرهایی که از زندان در ذهنم مانده صورت های کبود آن دو دختر جوان بود که با مامورین گشت ارشاد دعوا کرده بودند و در بازداشتگاه وزرا کتک خورده بودند.

دو سال بعد لیسانسم را گرفته بودم. تهران خانه داشتم مجبور بودم طوری لباس بپوشم که بتوانم در شهرداری کار کنم . خانواده ام دوباره بعد از چند سال از کرج برگشته بودند قم. با همان لباس کارم رفتم قم. دخترهای مانتویی بیشتر از سال های قبل بودند اما هنوز هم برای قمی ها دختر مانتویی بی آرایش بد حجاب تر از دختر چادری آرایش کرده به چشم می آمد.

چند سال بعد که به عنوان دانشجو به سوئد آمدم اوایل باورم نمی شد وقتی کسی زنگ خانه را می زند لازم نیست چیزی دور خودم بپچیم و دم در بروم. ماه های اول هر بار که با همان لباس هایی که در خانه تنم بود زباله ها را بیرون می گذاشتم یا از نزدیک خانه ام خرید می کردم دوباره همان احساس سبکی روزهای اول دانشجویی در تهران سراغم می آمد.

دخترهای هم کلاسی هایم را می بینم که کفش هایشان را در می آورند و چهارزانو روی صندلی کلاس می نشینند. یاد روزی می افتم که آخر کلاس بررسی مسائل اجتماعی ایران در دانشگاه تهران استاد که مرد جوانی بود یکی از همکلاس هایم را صدا کرد و تذکر داد که شما و دوستان تان –یعنی ما- سر کلاس بد می نشینید. اینجا اما کسی به کسی تذکر نمی دهد استاد زن جوان لبه میز می نشیند. درباره فوکو و باتلر صحبت می کند و با خنده سعی می کند پیش بینی کند که اگر مادرش اینجا بود درباره نحوه نشستن او چه قضاوتی می کرد.

این روزها دارم عادت می کنم که دیگر لازم نیست یونیفرم بپوشم. اینجا پادگان نیست.

--------------
منبع: صفحه برابری زن=مرد / ایمیل ما:
page.barabari@gmail.com

۱ نظر:

  1. بسیار زیبا و دلنشین بود ! و برای من آموزنده ! من مرد ایرانی با ذهن بیمار و روح مفلوک و فرهنگ به یغما رفته ام ! منی که اسیر در باورهای پوسیده سنتی منشعب از مذهب در برزخی از بایدها و نبایدهای ایدئولوژیک دست و پا میزنم آموزنده برای من بیمار ! بیمار به میکروبی از سنخ جمهوری اسلامی

    پاسخحذف